loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 612 دوشنبه 28 مرداد 1392 نظرات (0)
با بچه ها تصميم گرفتييم كه با هم بريم كارهاي دانشگاه مون رو انجام بديم داشتم حاضر ميشدم كه مامانم صدام زد وگفت بيا صبحونه جواب دادم باشه الان ميام رفتم سمت آشپز خونه صبحونه رفتم و صبحونه ام رو خوردم واز خونه خارج شدم خونه ما با خونه بهار اينا به اندازه يه كوچه فاصله داشت رفتم دنبال اون كه باهم بريم
رسيدم و زنگ زدم ديدمدادش در و باز كرد بهش گفتم سلام ببخشيد بهار هست ؟
بهم تعارف كرد كه برم داخل گفتم نه همين جا خوبه مياستم تا بياد يه هو بايه صداي كه توش جديدت باشه گفت ميگم بفرماييد داخل !!!!!!!!!!
منم كه ديدم بيشتر از اين بايستم خوب نيست به ناچار رفتم داخل
ديدم بهار اومد استقبالم بهش سلام دادم و گفتم دختر زود باش ديگه دير شد !!!!!!!!
بهار -بيا تو رفتيم تو يه خونه شيكتميز ي داشتن آدم خوشش ميامد واقعا خونه قشنگي داشتن
بهار حاضر شد و با هم از در خارج شديم  باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 838 دوشنبه 28 مرداد 1392 نظرات (0)

با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..
رو كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه
كتاب رو از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل آوردم
كتاب رو از رو ي ميز برداشت و بهش تاريخي كه پشت كتاب نوشته شده بود نگاهي كرد با يه لهني كه توش عصبانيت باشه گفت خانوم اين چه وضعشههههه يعني چي شما وقتي كتاب ميگيريد نگاه به تاريخ برگشت كتاب نميكنيد سهل انگاري هم حدي داره ..
من كه ديگه ماتم برده بود ديدم اين جوري نميشه كه بهش اجازه بدم هر چي دوست داره به من بگه
تمام جرات ام رو جمع كردم وگفتم ميشه تاريخ پشت كتاب رو ببينم
كتاب رو داددستم رو گفت بفرماييد خودتون ببينيد !
تاريخ پشت كتاب رو ديدم و ازش پرسيدم ببخشيد آقاي شريفي اممروز چندمه
براي چي ميخواهيد اگه براي مبرا شدن از كاري كه كرديد ميخواهيد هيچ فايدهاي نداره
منم با يه لهن جدي گفتم شما بگيد
گفت امروز 12 ست
ديدم تاريخ تحويل كتاب 14 ست دهن ام وا مونده ود
اولش فك كردم اشتباه ديديم
بعد ديديم نه
كاملا درسته
رو كردم و بهش گفتم ببخشيد آقاي شريفي تاريخ امروز 1 2 است
تاريخ پشت كتاب 14 است
يعني من دو روز جلوتر كتاب رو آوردم وفك نميكنم كه اين معني اش سهل انگاري باشه
كتاب رو از دستم به يرعت گرفت و ديدد
و با يه لهني كه توش معذرت خواهي باشه گفت
ببخشيد خانوم دانش حواسم نبود اين قدر سرم شلوغخ متوجه اين موضوع نشدم
ولي شما هم بايد هميشه كتاب هارو سر وقت بياريد تحويل بديد
من و كه ديگه كاردئ ميزدي خونم در مي آمد
كم مونده بود بزنم دكورشو بيارم پايين
به خودم مسلط شدم وگفتم حتما كتاب از گرفت
منم بدون اين كه نگاهش كنم از ائن جا زدم بيرون تو دلم هم هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم ...
رفتمم سمت بهار كه ايستاده بود تا من بيام
يه نگاهي بهم كرد و گفت چيزي شده قضيه رو براش تعريف كردم و گفتم بيچاره مشكل داره بنده خدا با خودش درگيره
يه چشمم افتاد به ساعت گفتم بهار من برم نمازم رو بخونم الان ميام بهار هم گفت من ميرم يه چيزي براي جفت مون بگيرم ميام گفتم باشه برو ***باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 870 دوشنبه 28 مرداد 1392 نظرات (0)

عد او را به داروخانه برد و يك بسته بيبي چك گرفت و هر دو به فروشگاه بازگشتند. به اندازه ي كافي دير كرده بودند و نمي خواستند بيش از آن رئيس را عصباني كنند.
سوفي او را به دستشوئي فرستاد وخودش با نگراني بين رگال هاي لباس مضغول قدم زدن شد. دقايقي طولاني گذشت. او چند مشتري را راه انداخت و داشت در مورد طرح لباس توضيحاتي به يك مرد ميان سال مي داد كه ديد آني با رنگ و رويي به شدت پريده و حالي نزار دي يكي از اتاق هاي پرو تكيه زده. به سرعت توضيحاتش را كامل كرد و به سوي او رفت. نياز به پرسش نبود. چهره ي آني به قدر كافي گوياي همه چيز بود. آن شب آني نفهميد چگونه ساعت كاري پايان يافت . با تني بي حس و ذهني كه انگار قفل شده بود به خانه اش برگشت و روي كاناپه افتاد. نگاهي به عكس دو نفره اي كه با كورش كنار ساحل گرفته بود انداخت و چشمانش پر از اشك شد. هنوز نمي دانست بايد ناراحت باشد كه در آن وضعيت نامشخص مسئوليت موجودي ديگر به دوشش مي افتد يا بايد خوشحال باشد كه يادگاري از وجود كورش برايش مانده. تمام شب بيدار ماند و فكر كرد. به بود يا نبودن بچه و به پيش آمدهاي بودن يا نبودن او. و بالاخره همزمان با طلوع خورشيد تصميم خود را گرفت. او يادگار كورش را مي خواست. با تمام وجود او را مي خواست و در حقيقت از همان لحظه كه از وجود بچه مطمئن شده بود، انگار زندگي اش سمت و سويي تازه يافته بود. حالا او انگيزه اي قوي براي ادامه ي زندگي داشت. انگيزه اي كه روح و جسمش را دوباره به دنيا پيوند زده بود.
در نيمه تاريك اتاق به سمت آينه رفت و مقابل آن ايستاد. به چشمان خودش زل زد و با چهره اي مصمم به خود گفت: من اين هديه رو با تمام وجودم نگه مي دارم و با تمام قدرتم ازش محافظت مي كنم.
چهار ماه ديگر به سرعت گذشت . آني در آن مدت بيشتر مراقب خود بود. تغذيه اس را بهتر كرد، و تحت نظر يك پزشك زنان و زايمان خوب قرار داشت.باقی مطالب درادامه مطلب

تعداد صفحات : 2

درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 895
  • آی پی امروز : 298
  • آی پی دیروز : 422
  • بازدید امروز : 4,228
  • باردید دیروز : 3,198
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 10,697
  • بازدید ماه : 36,371
  • بازدید سال : 422,287
  • بازدید کلی : 5,656,290